سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
با قمر
شنبه 90/7/16 :: 11:14 عصر ::; نویسنده : م قمری

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ، خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ، راهی‌ از رنج‌
و عشق‌ و صبوری ، هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت ، قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .
قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره‌ را
به‌ دریا رساند ، قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ، طعم‌ دریا شدن‌ را اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟
خدا گفت:  هست.
قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ، بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ،
اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ، آدم‌ همه‌ عشقش‌ را
توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت ، قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد و وقتی‌ که‌ قطره‌
از چشم‌ عاشق‌ چکید ، خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ، چون که‌ عکس‌ من‌ در
اشک‌ عاشق‌ است



موضوع مطلب :
 
 
 
type="image/x-icon">